امشب نمیدانم!
تو
درکجای کوچههای این کهکشانی ؟
من
از سنگینیِ نگاههایِ سرگردان ستارهها به تو میگویم
فقط میدانم
پرهایِ شوقت را باد همراهش می برد
تا از جفای روزگار به ما
با سینههایی که از دکلمه هایت رنگ گرفته اند
سیمرغ سحر، آوازِ تو را زمزمه کند.
تو
در حوضنقره اندودِ مهتاب
پاهایت را به رقص امواج میسپاری
و خیال ماهیهای قرمزِ بالگشوده
در اوجی اساطیری
از نوک انگشتانت جدا میشوند…
من
پشتِ پنجرهیِ نفسهایِ تو ایستادهام
با هر تپش
واژههایم جوانه میزنند
و در خوابِ تو
ببین چقدر بیقرار
برگهای درخت وجودم می لرزد
تا در آستانه ی
بیکران مهر تو شکوفا شوم چون شعر…
با آغوشی باز
که سمت پنجره ی تو
ایستاده است …
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها