مگر می شود برای تونَمُرد
وقتی
درکمرکش جاده
درکوهستان
درخیابان
درخانه
و همه جا
از دوست داشتن تو سخن به میان است
رجز خوانیلالههای صحرایی برای توست
وشاعران واژه پردازان چشمان تواند
دستان من تهی ست
اما من هم با چشمانی پراز علاقه
به سویت آمده ام
فارغ از دوری وفاصله
واین رنج مدامی که دارم
پستی بلندی ها مرا محرومم نکرد
از مشتاقی تو
واین روزها چقدر درمن بساط شعر
تمام قد
از چشمان توبرپاست
حوصله کن !
قلبم گواهی می دهد
ماندن من پای تو
فصلی ست از راه رفتن های
در جاده های کم عرض
کوچه های تنگ
که ما رابه هم پیوند می دهد
پیوندی عمیق درآستانه ی چهل سالگی
من هرشب تو را جسجوگرم
تا خودسپیده صبح
تو جا خوش کرده ای درکاروان دل
با نگاه هایی روبه پنجرهای کال
وآتش درونت که شعله ور می کند
حوالی شعرهای مرا
به رشته الفتی
جهان من متمایز است از بقیه آدم ها
من به لبخند تو
که اختصاصا مرا می بیند
سخت دلبسته ام
و به نگاهت که هر صبح
مرا درتور نور می اندازد
سخت وابسته ام
بگو کدام ساعت روز
کجای دلم خیمه خواهی زد
که من با خیال راحت
چشمهایم را ببندم
ودستهایت را پناه شانه هایم کنم
حالا که رشته ی الفت ما
مهرانه ای شده است تا
کلاغها را دانه
شمعدانی ها را نور
حُسن یوسف ها را آب
ماهی ها را سایه
وبرای تو
دو چشم مشتاق ِ تماشا بیاورم
الهه ی ناز!
غمهایت را بجان می خرم
سه شنبه دیگری درراه است
سی ام ماه دیگری دارد می رسد
ما یکماه پیرتر شدیم
ویک ماه پخته تر
دستانت را میبویم
نکند فراموشم شود
که سحر …
منتظر شعری تازهای
ازشوری تازه…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها