قهوه های سردِ هر روزه ی من صندلی های تکراری بی تو قرار همیشگی و تو که…
بهار را با دعا به خانه آوردی درختان در تسبیحتد گلها در ذکر وسجاده چقدر بوی تو…
من هم شبیه باران خسته ام از روزهایی که باریدم وتو لبخندهایت را در گلوی واژه های…
شانه هایم را پناه خستگی هایت کردم تا در ساحل آرامش پایت را دراز کنی در هوای…
چون آهویی برآمده از چشمهای تو رمنده از هرچه تعلق تنها به شوق پاییزان ابری جنگلی که…
به انتظار سلام می کنم وقتی روزها و عصرها از پی هم روانه می شوند وتو غروب…
آمده ای تا خوشحال باشم آمده ام تا طعم مسرت را بچشی این آخرین حرف نگاه های…
به آستانه در ،به آستانه راه دیده پهن کرده ام به ذوق دست گشوده ام به شوق…
دلخوشم به شانه های گرم تو ودستهایت که همچون حصاری مرا درخود جای داده است پس از…