ای ابرها با او مهربانی کنید اینجا همه ی دارایی شاعری درپاییزی ترین شکل ممکن منزل دارد…
برگ ریزان پاییز سکوتی سرشار از آوا ولبخندی نمکین در هزار توی حیاط خانه سوسوی نگاهی لبریز…
درهوای تو راهی خیابان می شوم حتی ؛خیلی دورتر از تو حتی ؛ کیلومترها خیس می شود…
وبلند بلند می خندیدی ومن چه ذوق عجیبی داشتم تو از راز کوچه بن بست پرسیدی من…
دیوار برلینِ تنهایی را فرو ریختیم وحالا آغوش هاست حکمرانی می کند میان ما برگردیم به همان…
زندگی لباس نافرمی بود که برتن تو زار می زد صدای فرو ریختن تو را از عمق…
چه می کنی با من به وقت ایستادن جلوی آینه پدیدار می کنی دنیایی از زیبایی هارا…
به تو فکر می کنم به طعم قهوه ی حرفهایت به خزیدن نگاهت در من در دنج…
نیمکت خالی چشمی که سودای تو را داشت آمدن ،نیامدن ومن که بی حضور تو شبیه پرنده…